جدول جو
جدول جو

معنی روشن رویی - جستجوی لغت در جدول جو

روشن رویی
(رَ / رُو شَ)
صفت روشن روی. (یادداشت مؤلف). وضائت. (زمخشری). رجوع به روشن روی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روشن رای
تصویر روشن رای
آنکه دارای عزم، تدبیر و اندیشۀ روشن است، روشن فکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
کنایه از خنده رویی
کنایه از مهربانی
گشاده رویی، گشاده رو بودن، خوش رو بودن، ابرو فراخی، بشاشت، تبذّل، تحتّم، انبساط، بشر، تازه رویی، روتازگی، مباسطت، مباسطه، هشاشت، طلاقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روشن روان
تصویر روشن روان
روشن دل، شاد و خوشحال
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رُو شَ)
روشنفکر. که فهم و ادراک روشن دارد. که دارای هوش سرشار و قوه تمیز است:
حیلش را شناخت نتواند
جز کسی تیزهوش و روشن ویر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
صفت روشن رای. داشتن تدبیر درست و فکر صائب: چه بود از دولت و نعمت و خرد و روشن رایی که این مهتر نیافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 611)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین. صائب رای. (آنندراج). روشن فکر. لهم (یادداشت مؤلف). صاف دل و دارای ضمیر نورانی. (ناظم الاطباء) : بوسهل در راه چند بار گفت: سبحان اﷲ العظیم چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان ! (تاریخ بیهقی).
حکمت آرایان روشن رای را عقل صحیح
جز بدین درگاه ننماید صراطالمستقیم.
سوزنی.
صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه 334). و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید. (سندبادنامه 245). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص 211).
سر برآورد گرد روشن رای
کرد خالی زپیشکاران جای.
نظامی.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر.
سعدی (گلستان).
گه بود کز حکیم روشن رای
برنیاید درست تدبیری.
سعدی (گلستان).
دل که آیینۀ شاهی است غباری دارد
از خدا می طلبم صحبت روشن رایی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ رَ)
صاف دل و تابان خاطر و زیرک و دارای فراست. (ناظم الاطباء). روشندل. روشن ضمیر. (یادداشت مؤلف) .که درونی روشن دارد. که دلی روشن دارد:
گشادند لب کای سپهر روان
جهاندار و باداد و روشن روان.
فردوسی.
به شادی بر پهلوان آمدند
خردمند وروشن روان آمدند.
فردوسی.
که همواره کارم به خوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان.
فردوسی.
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان.
اسدی.
به شه گفت کای شمع روشن روان
به تو چشم روشن همه خسروان.
نظامی.
یکی پرسید از آن گم کرده فرزند
که ای روشن روان پیر خردمند.
سعدی (گلستان).
شنید این سخن پیر روشن روان
بروبر بشورید و گفت ای جوان.
سعدی (بوستان).
مرا روشن روان پیر خردمند
ز روی عقل و دانش داد این پند.
سعدی (گلستان).
ورجوع به روشندل و دیگر مترادفات کلمه شود.
، بیدار. آگاه. هوشیار. مواظب. (از یادداشت مؤلف) : (یکی از جاسوسان افراسیاب شبانه به لشکرگاه کیخسرو آمد همه را خفته دید...)
چون آن دید برگشت و آمد دوان
کز ایشان کسی نیست روشن روان
همه خفتگان سربسر مرده اند
تو گفتی همه روز می خورده اند.
فردوسی.
یکی آفرین کرد بر ساروان
که بیدار بادی و روشن روان.
فردوسی.
، با روح روشن. شاد. مسرور:
چنان بد که بی ماهروی اردوان
نبودی شب و روز روشن روان.
فردوسی.
بدو گفت کاووس کان کارتست
که روشن روان بادی و تندرست.
فردوسی.
ستایش گرفتند بر پهلوان
که جاوید بادی و روشن روان.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر پهلوان
که بیداردل باش و روشن روان.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کای پهلوان
همیشه بزی شاد و روشن روان.
فردوسی.
، مقلوب روان روشن:
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید.
فردوسی.
چو خفتان و چون درع و برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان.
فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب.
فردوسی.
ز روشن روانی که دارد چو آب
بدو چشم روشن شده ست آفتاب.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ)
وضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) :
به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی
به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان.
فرخی.
، نیکوروی. خوشرو:
به من پرویز روشن روی بوده ست
به گیتی در همه ما را ستوده ست.
نظامی.
، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی:
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم.
خاقانی.
، مقلوب روی روشن:
بتانی دید بزم افروز دلبند
به روشن روی خسرو آرزومند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شَ رَ)
صفت روشن روان. روشندلی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به روشن روان و روشندلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از روشن روان
تصویر روشن روان
زنده دل، هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روشن روانی
تصویر روشن روانی
روشن ضمیری دانایی آگاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
حسن الخلق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
Geniality
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
génialité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
חַבְרוּתִיּוּת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
خوش اخلاقی
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
সদয়তা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
ukarimu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
neşelilik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
친절함
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
陽気さ
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
genialiteit
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
प्रसन्नता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
kebaikan hati
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
ความใจดี
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
genialidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
genialidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
和蔼
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
życzliwość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
привітність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
Genialität
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
добродушие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خوش رویی
تصویر خوش رویی
genialità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی